به دنبال دختری برای ازدواج بود، میگفت دیگر باید ازدواج کنم، به همه اقوام و رفقا سپرده بود که اگر مورد مناسبی سراغ دارید حتماً اطلاع دهید. اما من ...
اما من در دلم میگفتم ایا با این قیافه سیاه و ابروهای پر پشت و خشن و چشمهای نا همسان، هیچ دختری حاضر میشود با او ازدواج کند. راستش را بگویم قلب بسیار پاک و مهربانی داشت اما ظاهرش را چه کنم.
روزها میگذشت و من به زیبائی های چهرهام میبالیدم و قدمهایم را محکم بر میداشتم. با خود میگفتم با این سرمایهای که پدرم دارد و چهرهای که من دارم میتوانم برای خود زندگی بسیار خوب و ایده آل فراهم کنم و اینجا بود که به فکر ازدواج افتادم.